Lilypie - Personal pictureLilypie Premature Baby tickers






به وبلاگ «خاطرات آيسان خانم» خوش اومديد.





۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

کلمات جدید فارسی

دیروز یه تکه کاغذ پیدا کردم که آیسان روش جمله نوشته بود. معمولا به خودش دیکته می گه!!!

 البته هنوز همه حروف را یاد نگرقتند مثل پ و خ و ...

جملش این بود:

"عَلی دَر آشوَسخونِ آب می خورَد."

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

سيستم تشويقي و نظارتي

مدتيه كه من با آيسان سر زود خوابيدن (9 شب) و زود بيدار شدن زياد بحث مي‌كنم.

مثل باباش علاقه زيادي به فيلم ديدن و كارتون ديدن داره!!!
حتي وقتي هم كه چشماش نيمه بازه اصرار داره كه فيلما و كارتونا رو تا آخر ببينه...

خلاصه امروز براش يه سيستم نظارتي و تشويقي تهيه كردم (البته ايده اصليش مال دوستم خوبم هاجره)

يه برگ كاغذ كه موارد زير رو داره:


اول صبح
عصر
شب

بيدار شدن
لباس پوشيدن
صبحانه خوردن
مرتب كردن كفشها
مرتب كردن لباس‌ها
انجام بموقع تكاليف
مرتب كردن اتاق
مسواك زدن
بموقع خوابيدن
شنبه









يكشنبه









دوشنبه












به ازاي هر بار اجراي خوب موارد فوق، يك ستاره  مي گيره كه به ازاي هر 10 ستاره ، فرشته مهربون براش يه هديه مي‌آره!!!

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

آيسان شيطون

ديشب تلفني با خاله آزي آيسان صحبت كردم فهميدم ديروز عصر آيسان اذيتش كرده، اينقدر فلوت زده كه او سرسام گرفته... بنده خدا ....
تلفن رو روي اسپيكرگذاشتم تا آيسان و باباش هم بشنوند...
گفت: "من سرم درد ميكرد از آيسان خواستم كه فلوت نزنه يا به اتاق ديگه اي بره، نه تنها اين كار رو نكرد بلكه كنار تخت من بيش از دو ساعت فلوت زد!!!!  "

بعد از تلفن و درحين صحبتها، آيسان هيچي نگفت!
بابايي آيسان از جانب دخترش عذر خواهي كرد....

بعد از نيم ساعت، آيسان با هق هق گريه پيش من اومد و دو جمله زير رو گفت:
" ماماني چرا آزي منو لو داد؟ آخه من جلو بابايي ضايع شدم"

واي خداي من! اين دختر كوچولو چه كلماتي رو بلده!؟!

آيسان از باباش حساب ميبره و دوست نداره حرمتش شكسته بشه، البته فكر ميكنم اين حالت خوبه...

خلاصه به خاله زنگ زد و ازش عذرخواهي كرد تا باباش بدونه كه اينقدرها هم بچه بدي نيست.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

هديه اي از فرشته مهربون!

امروز صبح زير بالش آيسان يه هديه بود! چقدر آيسان خوشحال شد.
نگران بود كه نكنه "فرشته مهربون" يا "پري دندون" يادش بره كه هديه براش بياره... آخه ديشب فقط دو سه ساعت تو اتاقش خوابيد... (قانون: اگه بچه اي تو اتاق خودش بخوابه و دندونش زير بالشش باشه فرشته مي آد دندون رو بر مي داره و به جاش يه هديه ميزاره!)
فرشته دو تا كتاب قصه (لالايي شبانه و ماهي سياه كوچولوي صمد بهرنگي) براي آيسان گذاشته بود.
..........................
آيسان ديشب موقع خواب، دندون شيريش رو توي يه پاكت گذاشت و براي «پري دندون» گذاشتش زير بالشش. ميدونيد چيه؟ دندونهايي كه سفيدند هديه هاي بزرگتري از دندونهاي سياه دارند...
اين دندون آيسان هم كمي سياه بود.


راستي اولين دندون شيري آيسان دوشنبه 24-08-89 افتاد. فرداش (سه شنبه) مدرسه دندونش رو برد تا به دوستاش نشون بده (آخه دندونهاي شيري اكثر دوستاش افتاده و آيسان چندبار دعا كرد كه زودتر دندونش بيفته... )
.
.
.
كوچولوي من واقعا فرشته مهربون را باور داره....
.
يه موقعه هايي از اتاقش مي ياد بيرون به من ميگه ماماني فرشته مهربون بهت گفت من از دفترم كاغذ كندم؟
منم مي گم آره بهم گفت. تو چرا اينكار رو كردي؟ 

من بهش گفتم فرشته مهربون همه چيز رو به مامانا مي گه...

راستي اين ترفند فرشته مهربون رو از "مرضي" (يكي از دوستاي خوبم) ياد گرفتم.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

تابلوهاي نقاشي

قول داده بودم كه تابلوهاي نقاشي آيسان رو نشون بدم. اينها رو تابستون امسال تو كلاس نقاشي هنركده سيمرغ كشيده. كلا نقاش خانم من در دو ماه اولتابستون 11 تا تابلو كشيد.





تو مدرسه هم براي اينكه قوه خلاقيت بچه ها رو رشد بدند بهشون مي گن با حروفي كه ياد ميگيريد نقاشي بكشيد.
نقاشيهاي زير رو هم  به ترتيب آيسان و سنا  با حرف «مـ م» كشيده:


اين رو هم سنا با حرف «د» كشيده! كه خيلي جالبه. آيسان مي گه هميشه سنا با همه حرفها فرشته و پري ميكشه!

داستانهاي علي بابا...

بابايي علي بعضي شبا قصه هاي بچگي خودشو براي آيسان تحت عنوانهاي «علي بابا و ...» تعريف ميكنه. مثل «علي بابا و مسابقه پينگ پنگ »، «علي بابا و حسن كوچولو»، «علي بابا و عمه فاطي و ماهيگيري» و ...
آيسان از قصه هاي واقعي خيلي خوشش مي آد. به خصوص اگه مربوط به بچگي من و باباش باشه. بعضي وقتا هم دوست داره قصه هاي نوزاديش رو براش بگم.

به همين دليل منم براش وبلاگ ساختم تا وقتي بزرگتر شد هي مجبور نشم براش قصه بگم........... خودش بياد و بخونه....   J

اينم عكس آيسان و علي باباش!


خلاصه يه شب هم قصه «علي بابا و چهل دزد بغداد» رو گفت. اما بهش نگفت كه اين قصه من نيست.
.
يه روز كتابفروشي رفته بوديم كه يه دفعه كتاب قصه «علي بابا و چهل دزد بغداد» رو ديد و چون تازه خوندن و نوشتن ياد گرفته گفت ماماني روش نوشته علي بابا!

اسم داستان رو بهش گفتم، گفت: يعني كي قصه هاي بابايي رو چاپ كرده مگه اونا قصه هاي بابايي رو بلدند؟!!!


چيزايي رو كه من گفتم باور نكرد...

خلاصه اون شب وقتي باباش اومد پريد دم در و گفت: بابايي قصه اي كه برام گفتي رو خريدم. راستي بابايي بقيشون رو هم چاپ مي كنند؟
علي بابا هم مونده بود چه جوري به آيسان راستش رو بگه...

J

ماماني ما گرگ داريم!!!

پارسال «بابايي علي» يه دونه از دستگاههاي خوشبو كننده خودكار براي سرويس بهداشتي گرفت. روزي كه او داشت خوشبوكننده رو نصب مي كرد آيسان خونه نبود.
يكي دو روز بعدش همش آيسان مي گفت ماماني من مي ترسم دستشويي برم! تو هم با من بيا...

ازش پرسيدم آخه عزيزم چه ترسي داره؟! تو كه هميشه ميرفتي حالا چي شده؟!!!

مي دونيد بهم چي گفت؟

گفت: "آخه ماماني خونمون گرگ داره!!!   هر وقت مي رم دستشويي به من ميگه «پيس»..."

اينقدر خنديدم كه نمي تونستم جوابشو بدم...

اونم هي ميگفت يعني واقعا ما گرگ داريم!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

لباس محلي "ايراني" براي يادگيري حرف "اي"



ديروز از بين حروف الفبا حرف «اي» را ياد گرفتند مثل «ايران، ايست».

براي اينكه بهتر توي ذهنشون بمونه، قرار شده امروز همه لباس محلي يكي از طايفه‌هاي ايراني رو بپوشند.



اما متاسفانه امروز آيسان مريض شد. خيي دلش مي‌خواست بره كه نشد.

وقتي درمانگاه بردمش لباس محل‌هاش رو هم با خودش آورده بود! نازي دختر ملوسم...
.
.
.
راستي اينم لباس سنتي ژاپني، كه آيسان خانم حدودا يكي دو ساله اش پوشيد...

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

دوباره كلاس خلاقيت و نقاشي

از ديروز دوباره آيسان به كلاس نقاشي در موسسه خلاقيت سيمرغ مي‌رود. دو ماه تابستون از صبح تا ظهر به اين موسسه مي‌رفت. كلاسهاي سفال، نقاشي بازيهاي خلاق و زبان. خيلي راضي و خوشحال بود.

 سال گذشته درمقطع  پيش دبستاني كلاس زبان هم داشت ولي اونجا فقط بهشون كلمه ياد مي‌دادند ونمي‌تونست جمله بگه و حرف بزنه... خلاصه خيلي به سر ذوق نمي‌اومد.  

اما تو كلاس سيمرغ با روشهاي نوين و خلاق آموزش زبان داشتند به طوري كه جملات تو ذهن بچه‌ها نقش مي‌بست.
هنوز آيسان به من مي‌گه مامان انگليسي ازم سوال بپرس....

خلاصه ديروز كه رفتم مدرسه گلها، وقتي با خانم معلمشون (خانم صادقي مهربون) صحبت كردم فهميدم بايد تو زمينه‌هاي فوق برنامه به آيسان فرصت بدم و اجازه بدم كلاس بره.
من چون تا عصر سر كارم سعي كرده بودم كه ديگه كلاسي نزارمش كه براي مامانم اينا كار تعريف نكنم.

ديروز خانم صادقي گفت بهترين شاگردهاي اين كلاس «سنا سادات حسيني» و «آيسان واحدي» هستند. فعلا سنا سطح بالاتري داره چون مامانش براش خيلي وقت مي زاره. او گفت اگه شما هم براي آيسان بيشتر وقت بزاريد بهترين مي‌شه.... اما سطح اين دوتا خيلي از سطح متوسط كلاس بالاتره (خدايا شكرت. كمي احساس غرور كردم!)

خلاصه قرار شد روزهاي چهارشنبه عصر به كلاس هوش و رياضي دكتر شاكري ببرمش (يعني مامانم اينا ببرنش!)
و دوشنبه ها هم با سرويس بره كلاس نقاشي و خلاقيت...

تازه يادم نبود كلاس موسيقي شنبه هاش هم هست. از تابستون تا الان كلاس «ارف كودكان» و آموزش فلوت مي ره.


پارسال بلز رو كامل ياد گرفت و چون صداش هم خوبه به عنوان خواننده گروهشون در مراسم فارغ التحصيلي ايفاي نقش كرد.
چون آقاي حبيبي از موسسه هومر پارسال معلم بلزش بود و كارش عالي بود، براي فلوت هم پيش ايشان بردمش وهنوز هم از عملكرد ايشان راضي هستيم.

خلاصه در پيامهاي بعدي از نقاشي‌هاي دخترم هم براتون عكس مي زارم. دو ماه تابستون حدود 10 تابلوي نقاشي كشيده كه يكي از ديوارهاي اتاقش رو پر كرده.

تابلوهاي نقاشي‌هاي بعديشو كجا بايد بزنم؟؟!!!  شايد يه فروشگاه راه بياندازيم.... اگه درخواست
خريد داريد اعلام فرماييد :)

nmdy4hr0skfdjquf6rkw.jpg
آيسان در كلاس  خلاقيت با دوستش نسترن

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

مشكل مسواك زدن!

آيسان خيلي كم مسواك مي‌زنه. تا حالا از سيستم‌هاي تشويقي زيادي استفاده كردم بعضي‌هاشون موفق بوده و بعضي ديگه نه. سيستم‌ها خيلي زود براش يكنواخت مي‌شن.

مثلا بهش گفته بودم كه اگه سه شب پشت سرهم مسواك بزني فرشته مهربون زير بالشتت هديه مي زاره. (البته كم كم تعداد شبا رو زياد كردم) چند بار اينجوري هديه گرفت بعد شروع كرد براي فرشته مهربون خط نشون كشيدن...

يه تيكه كاغذ برام مي آورد مي گفت ماماني توش بنويس «كامپيوتر» مي گفتم براي چي؟ مي گفت مي خوام بزارم زير بالشتم اگه فرشته مهربون اومد ببينه و دفعه بعد برام هديه يه كامپيوتر بياره!!!


بعد يه فرمت كاغذي تهيه كردم و رو ديوارش چسبوندم تصوير يه درخت بود با حدود 30 ميوه. هر شب كه مسواك بزنه بايد يه ميوه رو رنگ كنه وقتي همه ميوه‌ها رنگي بشن بازم فرشته مهربون...

از چند ماه پيش تا الان فكر مي‌كنم كمتر از 10 تا دونه ميوه رنگ شده!!!


بايد در خصوص مسواك زدن دخترم فكر ديگه اي بكنم. لطفا اگر شما روش كارسازي داري به من كمك كنيد.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

ماشين ون!

چند روز پيش آيسان مي گفت: ماماني كاش من خانم كشاورز بودم!(خانم كشاورز راننده سرويس مدرسه آيسانه) يعني مثل اون كاش يه ماشين ون داشتم و يا يه اتوبوس. ماماني فكر مي كني ون بهتره يا اتوبوس؟مي‌دوني چرا؟ براي اينكه همه همه با هم سفر بريم وهمش با هم باشيم ويعني همه‌مون توي يه ماشين... مادر جون، پدرجون، خاله‌ها  فكر كنم  سارا كوچولو و دايي‌اينا هم جا بشن...

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

کلک زدن...

بازم امروز عصر آیسان رفت طبقه اول پیش دوستش "آیلار"
تقریبا هر روز یکی دو ساعتی با دوستای ساختمونش بازی می کنه...
تا یه هفته پیش که هنوز هوا اینقدر سرد نشده بود سه چهار تایی تو پارکینگ دوچرخه سواری ، اسکوتر سواری و ماشین سواری می کردند که خیلی هم بهشون خوش می گذشت آخرش هم اینقدر قائم باشک بازی می کردند که خیس عرق می شدند.
از وقتی هوا سرد شده گفتم حق ندارید تو پارکینگ برید هر روز خونه یه نفر باشید...

امروز هم گفت : "مامانی فقط فقط می رم خونه آیلار چون که هوا سرده مگه نه؟" می خواست ببینه نظر امروزم چیه؟! (ای دختر ناقلا) گفتم بله فقط خونه دوستت باش...

یه ساعت بعد با آیلار اومد دم در و گفت: "مامانی به من کاپشنم رو می دی؟" من یه دفعه از کوره در رفتم و گفتم چی؟ مگه من نگفتم پارکینگ نرید؟! سریع گفت: "نه مامانی ما پارکینگ نمی ریم خونه آیلار اینا سرده" با تعجب به جفتشون نگاه کردم ... دوباره گفت راست میگم
من ساده هم واقعا فکر کردم راست می گه گفتم اگه دروغ باشه اینقدر با قاطعیت نمی گه...
داشتم می رفتم که براش کاپشن بیارم که یه دفعه آیلار نتونست جلوی خودشو بگیره!
گفت: "نه خاله ... به من گفته الکی به شما بگیم"
بله خلاصه این دختر کوچولوی من برای اولین بار تونست به من یه کلک بزنه!!!


فکر نمی کردم به این زودی دروغ گفتن رو یاد بگیره!!! 
نمی دونم باید چی کار کنم که دیگه از این کارها نکنه!!
چقدر هم نقششو طبیعی بازی کرد!

جشن روز دانش آموز

امروز خانم صادقی تو مدرسه یه جلسه گذاشته بود می خواست در مورد کنسلی کلاس "هوش و ریاضی" یکشنبه توضیح بده...

وقتی رفتم تو مدرسه آیسان رو دیدم که با دوستاش تو زنگ تفریح شیطونی می کرد به محض اینکه منو دید اومد پیشم و پرید تو بغلم انگار که سالها مامانش رو ندیده :)
بعدش هم "سنا" دوید سمت منو اومد یه بشکون از من گرفت (سنا عادت کرده همیشه بازوی مامانش رو بشکونهای کوچولو می گیره و اینجوری کیف می کنه!!! من هم مثل مامانش دوست داره دیگه !)
دومی هم از راه رسید و پرید تو بغلم. "سما" بود (چقدر اسم بچه ها شبیه همه!) لپم بوسید و گفت خاله خیلی دوست دارم...

بگذریم همه بچه ها خیلی مهربونند و ذلال کاش وقتی هم بزرگ می شن همین جوری بمونند...

آیسان گفت مامانی امروز جشنه و گفتند باید مقنعه بپوشید چون می خواهیم عکس بگیریم من هم که امروز کلاه سرم چی کار کنم؟ :(
آره جشن 13 آبان گرفتند (به صورت خیلی نمادین) و چند تا دونه جایزه می خوان به بچه ها بدن ولی آخه این دخترای کوچولو توی اون مقنعه های بزرگ که گم می شن! راستی چرا برای دخترای اول و دوم ابتدایی پوشیدن مقنعه اجباریه؟!!


خلاصه امروز آیسان به خاطر اینکه به جای مقنعه کلاه به سر داشت باید ته صف می ایستاد تا نکنه خدای نکرده تو عکس بیفته!!! کلی هم با من دعوا کرد که چرا مقنعه منو تو کیفم نزاشتی؟:(

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

توت خشك چه جوري تهيه مي شه؟!

بچه هاي كلاس اول خانم صادقي ديروز حرف «ت» و «او- و» رو ياد گرفتند. براي اينكه هر حرف تو ذهن بچه ها بمونه يكي از مادران به معلم كمك ميكنه... مثلا ديروز مادر يكي از بچه ها براي همه توت خشك آورده.
خانم از بچه ها پرسيده كي مي دونه توت چه جوري خشك مي شه؟
يكي گفته باد اونارو خشك ميكنه
دومي گفته رو شوفاژ خشك مي‌شن (البته بي راه هم نگفته تو زندگي صنعتي امروز همين كار رو مي كنند!)
خلاصه هر كسي يه چيز بي ربط گفته
ولي بعد يه دفعه آيسان مثل يه قهرمان وسط حرف همه پريده و. گفته خانم معلم من مي دونم چه جوري توت خشك مي شه!
حتي «سنا» هم نتونسته جواب درست رو بگه! (آخه سنا هم شاگرد زرنگيه كه آيسان هم خيلي دوستش داره و هم باهاش رقابت مي كنه) (اين تيكه رو كه سنا هم نتونسته جواب رو بگه آيسان سه بار تكرار كرد)
بله خانم كوچولوي من اينطوري گفته:
«خانم اول مامانا از مغازه توت رو مي خرن بعدش اونا رو مي شورن و مي زارن تو چندتا سيني بزرگ تو بالكن. چند روز بعد آفتاب اونا رو خشك مي كنه. مامان من اينجوري چند بار آلوهاي باغمونو خشك كرده»
خلاصه همه براش دست زدند ...

دوشنبه آيسان مبصر كلاس شد

خانم معلم از بچه ها پرسيده دوست داريد كي مبصر بشه؟ با كي راحتيد؟ همه شروع كردند به همهمه وهر كسي اسم يه نفر رو گفته تازه« سما» اسم خودشو گفته اما آيسان ساكت بوده وحرفي نزده...
بعد خانومشون گفته بچه‌ها ساكت! من خودم مبصر رو انتحاب كردم. چون آيسان از همه ساكت تر و آروم‌تر بوده آيسان بايد مبصر بشه.
خلاصه دختر كوچولو آروم من مبصر شد.
وقتي رفتم خونه مادربزرگش دنبالش اولي چيزي كه بهم گفت همين موضوع بود. فكر كنم خيلي براش مهم بوده...
البته بعدش هم گفت كه خيلي مبصري كار سختيه...