خانم صادقي براي ياد دادن علوم معمولا سعي ميكنه تجربههاي واقعي رو به بچهها بگه. براي آموزش حيوانات گفته اگه كسي از دانشآموزان پرنده داره و مامانش اجازه ميده بياره سر كلاس.
يكي از بچهها (كه اسمش رقيه بوده) فنچ داشته قفسش رو آورده كه توش 5 تا فنچ بوده! البته مامانش گفته فقط يكيش رو ببر و اون اصرار داشته كه همشونو ببره مدرسه...
از قضا اون روز خانم معلم دير اومده... بچهها شروع كردند با قفس و فنچها ور رفتن...
يه دفعه در قفس باز شده و فنچا پرديدند بيرون.
يكي از بچهها (كه اسمش رقيه بوده) فنچ داشته قفسش رو آورده كه توش 5 تا فنچ بوده! البته مامانش گفته فقط يكيش رو ببر و اون اصرار داشته كه همشونو ببره مدرسه...
(اين عكس خيلي شبيه اون فنچهاي بيچاره است. آيسان تاييد كرده! چون فنچها در رنگ و ظاهر خيلي متنوع هستند)
از قضا اون روز خانم معلم دير اومده... بچهها شروع كردند با قفس و فنچها ور رفتن...
يه دفعه در قفس باز شده و فنچا پرديدند بيرون.
خانم فتاحزاده (ناظم مدرسه) و آقاي بهسبز (مباشر و راننده سرويس مدرسه) سريع اومدند تو كلاس و همه بچهها رو بيرون كردند و دنبال فنچها گشتند
خلاصه فنچها رو گرفتند و گفتند بچهها بياييد تو كلاس. اما يه دفعهاي يكي از بچهها (سانلي) زير ميز يه فنچ ديد، دوباره بچهها رو بيرون كردند و اون يه دونه فنچ رو هم گرفتند.
همه بچهها وارد كلاس شدند يه هو خون ديدند
فنچ پنجمي موقع گرفتنش پاش آسيب ديده و خون اومده بود.
بچهها با ديدن اين صحنه همه شروع كردند به گريه و گريه و گريه.
(تصور كنيد همه بچههاي يك كلاس با هم گريه كنند!!!)
خلاصه مامان رقيه اومده و قفس فنچهاي بيچاره رو برده.
فرداش خانم معلم از رقيه پرسيد ازفنچها چه خبر؟ رقيه گفته مامانم اونا رو ديروز برده دكتر ، كه البته دكتر نبوده. قراره امروز ببرشون دكتر...
(راستي الان فنچها خوب و سالم هستند)
خلاصه فنچها رو گرفتند و گفتند بچهها بياييد تو كلاس. اما يه دفعهاي يكي از بچهها (سانلي) زير ميز يه فنچ ديد، دوباره بچهها رو بيرون كردند و اون يه دونه فنچ رو هم گرفتند.
همه بچهها وارد كلاس شدند يه هو خون ديدند
فنچ پنجمي موقع گرفتنش پاش آسيب ديده و خون اومده بود.
بچهها با ديدن اين صحنه همه شروع كردند به گريه و گريه و گريه.
(تصور كنيد همه بچههاي يك كلاس با هم گريه كنند!!!)
خلاصه مامان رقيه اومده و قفس فنچهاي بيچاره رو برده.
فرداش خانم معلم از رقيه پرسيد ازفنچها چه خبر؟ رقيه گفته مامانم اونا رو ديروز برده دكتر ، كه البته دكتر نبوده. قراره امروز ببرشون دكتر...
(راستي الان فنچها خوب و سالم هستند)
۶ نظر:
چقدر دنيا و احساسات اين بچه هاي كوچولو ناز و زيباست! كاش ما بزرگترها به اين احساسات قدر بيشتري قايل بوديم و با خواسته هاي خودمات، دنياي قشنگ آنها را عوض نميكرديم. آزادي اين پرنده ها كوچك شايد درس بزرگي بود كه مامام رقيه ميتونست به بچه ها بده.
يادمان نرود اين روزهاي زمستان، ته مانده غذاي سفره را بدهيم بچه ها براي پرندگان حياط بريزند!
بيجاره فنچ ها
اين عكسي كه انداختي فنچ نيست كه؟ هست؟
ناشناس من بودم مليحه
ياد خاطرات بچگيام افتادم :)
دو تا گنجشك كوچولو بخاطر سرما اومده بودن تو كلاسمون
چند تا از معلما ما رو بيرون كردند كه اونا رو بگيرن و يه آبكش هم بردند كه هر كدوم رو كه گرفتند بزارند زير آبكش
اونوقت ماها مي گفتيم آبكش بردن آب جوجه ها رو بگيرن و كلي ناراحت بوديم
عجب....چه معلم علوم هوشمندی...فقط من میگم اگر یک روز معلم علوم خواست در مورد خزندگان و مهره داران درس بده اونوقت مار و تمساح و کوروکودیل از کجا بیاریم...به نظر تون والدین همت میکنند و اینها رو بیارن سر کلاس...اون روز شاید بچه ها سر کلاس برن ولی معلم علوم صد در صد نمیاد .....تازه در مورد پرندگان چرا فنچ های بیچاره رو بردن بنده(خروس بی محل)داوطلبانه میرفتم...بله
سلامت باشه آیسان خانم
سلام
بعضی مطالب قدیمی و جدیدتون رو مرور کردم. آموزش و پرورش صحیح فرزندان واقعا نیاز به مهارتهای زیادی داره.
وقتی مطلب کی مشقامو نوشته رو خوندم، یاد سه جمله ای افتادم که در مطلب کلک زدن، زیر عکس آیسان خانم گل نوشته بودید.
من به مهدی یاد دادم که اگر روزی تکلیف یا هر چیزی رو فراموش کرد، بدون نگرانی به معلم یا مدیر مدرسه بگه که فراموش کرده یا نتونسته اون کار رو انجام بده و در اولین فرصت جبران می کنه. به مهدی اطمینان دادم که چون شاگرد ممتاز مدرسه هست، اگر یک بار هم کارهاش کامل نبود، اتفاق خاصی نمی افته و کسی دعواش نمی کنه.
البته ببخشید اگه نوشته ام قدری صریح بود. تقصیر بلاگر هست که امکان ارسال یادداشت خصوصی نداره.
ارسال یک نظر